وعده..
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک
در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم
و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل
قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم
مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در
حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش
نوشته بود : ای پادشاه! من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم
اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد...
[ جمعه 90/11/14 ] [ 3:57 عصر ] [ mina ]