سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*یاس شیشه ای* ♥TrUe LoVe♥

وعده..

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک

در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم

و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل

قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم

مرا را برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.

اما پادشاه وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در

حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش

نوشته بود : ای پادشاه! من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم

اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد...



[ جمعه 90/11/14 ] [ 3:57 عصر ] [ mina ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

آوازک